دانلود رمان غمزه… امیرکاوه کاویان ۳۳ ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵ سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
_رخنه؟! سمت مدیر که صدام کرد برگشتم. چیزی که توی قیافه ش مشخص نبود. اما انگار من خیلی داغون می زدم.
سرش رو به تاسف تکون داد و سمت دفترش چرخید. _بیا تو ببینم چه دسته گلی به آب دادی.
رو به روی هم نشسته بودیم و هیچ کدوممون هنوز سکوت رو از بین نبرده بودیم. از استرس اینکه شاید اخراج بشم و حرف های امیر کاوه به غلط کردن افتاده بودم.
مدیر که نفس عمیق کشید منم سرم رو بالا اوردم. _خوب می شنوم، توضیح بده.
دست به مغنعه ام کشیدم و همونطور که سعی می کردم حالتی که فکر می کردم کج شده رو درست کنم گفتم:
_من نمی دونم اون آقا به شما چی گفته… ولی مطمعن باشین که دورغ گفته.
پاش رو انداخت روی هم و ابروش رو به طور مچ گیرانه ای بالا انداخت. _اون به من چی گفته؟ _مگه تو می دونی؟ اصلا شاید ازت تعریف کرده باشه. بازم میگی دروغ گفته؟!
تکونی خوردم. نگام رو هرجایی می چرخوندم جز صورت مدیر.
_بهتر نیست دست از این استرس بی جات برداری؟ اینجام تا فقط دلیل اون سیلی که به اقای کاویان زدی رو بدونم!
سرم و اینبار پایین انداختم.
چی باید می گفتم؟ اینکه دستش هرز رفته؟ اینکه پیشنهاد بی شرمانه داده؟
اینکه چون از من خیلی خیلی پولدار تره فکر می کنه می تونه منم مثل ماشین و خونه وکوفت و زهرمارش بخره…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید