اولین بار که کاسیو نامزدش رو دید، نامزدش “آقا” صداش کرد. کاسیو بعد از اینکه همسرش رو از دست داد، در حین اینکه تلاش میکنه حکومتش به فیلادلفیا رو قوی کنه، با نگهداری از دوتا بچه کوچیکش تنها مونده. الان برای بچه هاش به یه مادر نیاز داره، یکی که بتونه شب ها تختش رو گرم کنه. ولی تو دنیای سنتی که هست، انتخاب همسر براساس وظیفه اس. باید قوانین رو دنبال کرد و رسومات رو اجرا کرد. اینجوری میشه که بهش یه زن، در واقع دختری که به زور به سن قانونی رسیده، رو میدن.
یکی از قلچماقایی که همراه فرانسواست چند دقیقه ای با آیپدش ور میره و بعد صفحه رو جلوی رئیسش میگیره که کاپشن بادی بزرگش باعث شده سرش برای تنش کوچیک به نظر برسه. فرانسوا آیپد رو میگیره و بعد از اینکه نگاه دقیقی بهش میندازه میاد به طرف من و صفحه ای که گزارش انتقال پول داخلش هست رو به من هم نشون میده. شماره ی حساب و مبلغ درسته. با اینحال باز به جرجیو نگاهی میندازم تا تاییدش رو بگیرم. سرش رو از روی آیپد بلند میکنه و میگه: “مبلغ به حسابمون اومده. مشکلی نیست.”
این یه اشتباه بی گناه و معصومانه بود. اون در اشتباهی رو زد. درِ خونه ی من رو. اگه من مرد بهتری بودم، اون رو رها می کردم و میذاشتم بره ولی من مرد بهتری نبودم. من یه بی همه چیز بی رحم و سنگدل هستم. من بی رحمانه پاکدامنی اون رو برای خودم ادعا کردم.باید کافی می بود. ولی کافی نبود.بیشتر نیاز داشتم، اشتیاق به اون رو داشتم، اون به وسواس و علاقه و دلبستگی ام تبدیل شد. شیرینی و پاکی اون روح تاریک منو طعنه و نیش زد…