دانلود رمان طهران_۵۵… در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش،خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
سرش را به صندلی تکیه داد. همان طور که به صحبت های او گوش می داد شانس بدش را هم حسابی لعنت کرد. آنطور که دخترک برنامه چیده بود یک ثانیه هم نمی توانست عکاسی اش را اینور آنور کند.
این یکی تیرش هم به سنگ خورد. برای بار آخر ساعت را با او هماهنگ و تماس را قطع کرد. دیگر هیچ راهی به ذهنش نمی رسید.
متفکر به ساعت عکاسی کودکی که صبح داشت، نگاهی انداخت؛ تایم عکاسی ساعت ۱۰ صبح بود. حتی فکر به آنکه بخواهد جابه جایش کند هم اذیتش می کرد.
عکاسی از کودکان به خودی خود آنقدری فرسایشی و سخت بود که نخواهد حتى لحظه ای به تغییرش فکر کند.
آن گزینه که حذف میشد میماند فقط یک راه؛ صبح، باید آفتاب نزده از خواب بیدار می شد و به گاراژ می رفت. آن وقت می توانست کارش را انجام دهد و به مابقی برنامه هایش هم برسد.
فقط باید همت می کرد صبح زود بیدار می شد که همان هم بیشتر از هر کاری برایش سخت بود.
اسنپ که مقابل خانه نگه داشت تشکری کرد و پیاده شد. به ساعت مچی اش که عدد ۱ را نشان می داد نگاه کرد. در را با کلید باز کرد و بر خلاف همیشه بی سر و صدا داخل رفت.
این روزها خلیل آنقدر سخت به خواب می رفت که همه ی اعضای خانه برای ساعتی در آرامش بودنش نهایت همکاری را می کردند.
نوا هم به همان خاطر ترجیح می داد که شیطنت هایش را بگذارد برای وقتی که حال پدربزرگش کمی خوب شد وگرنه که مثل همیشه حین ورود، خانه را می گذاشت روی سرش !
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید