دانلود رمان سرآسیمگی… آشا دختریست که فریب می خورد. به امید داشتن پول و امکانات تبدیل به زنی تن فروش می شود. دختری که در باتلاق فساد می افتد. اما او غم ها و گذشته ای دارد که او را به اینجا کشانده. پای مردی در میان است که قلب دختر قصه ی ما را جریحه دار کرده. مردی که او مثل جانش می پرستید و خیانتش را دید. سرآسیمگی قصه ی دخترانیست که به کشورهای خلیج می روند.تجربه ها و جراحت هاو سختی هایشان را به تصویر کشیدم.
نگاهش کردم! پس این ها گل ادریسی بودند. انگار شناختمشان و می دانستم که مورد پسندم بوده اند.
به طرف در ورودی رفتیم و در همان حین کسی در را باز کرد. یک زن با پیراهن و شلوار سیاه رنگ که شالی عنابی روی موهایش انداخته بود!
یعنی او از اقوامم بود؟ خواهرم؟ یکی از نزدیکانم؟!
نگاه سرشار از تعجبی به من کرد که نمی دانم به خاطر چه بود و بعد رو به فرداد کرد: -سلام فرداد! فرداد خیلی خشک و جدی گفت: -سلام مریم!
ایشون اسمش آشاست! با هم آشنا بشین! مریم به طرف من آمد.
اندام متوسطی داشت و ناخن هایش را لاک قرمز خوشرنگی زده بود. چشمان بادامی و موهای مشکی داشت. گونه هایش برجسته بودند و لب هایش کوچک. ابروهایش دست نخورده و پوستش براق و کمی برنزه بود.
متوجه شده بودم که سعی دارد عادی به نظر برسد. به زحمت چشم از صورتم گرفت و گفت: -سلام آشا خانم! خوش اومدی! اسم من مریم هست و اینجا هستم که به تو کمک کنم!
سرم را نامحسوس تکان دادم. و میانه ی کمرم را از صندلی فاصله دادم. فرداد گفت: خب من می رم خونه! اول صبح پرواز دارم!
و بی میل به مریم نگاه کرد: چیزی لازم نداری؟ مریم هم به سردی جوابش را داد: -ممنون! در رو پشت سرت ببند.
فرداد دست گذاشت سرشانه ی من. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.او آه کشید!
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید